شهر تو دست ماست
*
احتمالا یکی از مهمترین صفات یک نویسندهی برتر، «طنز» است. توان ریشخند و دست انداختن موقعیتهای انسانی برای به نمایش گذاشتن ظلمها، کژیها و پوچی مفرط و دامنگیر زندگی. به راحتی میشود ثابت کرد که طنازها باهوشترند؛ زیرا امکان «فراروی» از موقعیتهای دوگانهی زندگی برایشان فراهم است و این بیگمان یعنی نوید «آزادی». از این روست که نسبت طنز و آزادی در آفرینش ادبی کاملا مشخص است و سنگ محکی برای آزمون قدرتهای خلاقهی فردی نویسنده. حال سؤال این است: مرور کارنامهی ادبی نویسندگان جدی زن در ایران، چند «شاهدمثال» برای واکاوی طنز و «آیرونی» و «پارودی» در اختیار ما قرار میدهد؟
این بررسی از دو جهت مهم است: یکی آنکه از اساس طنز میان داستاننویسان -چه مرد چه زن- ایرانی، کیمیاییست نادر. دیگر اینکه میشود استدلال کرد نظام مسلط ارزشی/گفتاری چنان در کار انقیاد و محدودسازی ذهن و اندیشهی «زنانه» بوده که کمتر مجالی برای احساس آزادی و به تبع آن قدرت طنازانه به وجود آورده است. شخصا اگر با کمیابی عمومی طنز در نویسندگان ایرانی کمابیش موافق باشم، ملاحظهی دوم یعنی «فقدان» ذاتگرایانهی طنز در نویسندگان زنانه اصلا برایم پذیرفتنی نیست. حداقل یکی از نویسندگان شاخص امروز زن را میشناسم که در رمانش حساسیت شهرگرایانه چنان با طنزی سیاه درآمیخته که حاصل کارْ بی هیچ اغماض و اغراق، در زمرهی یکی از موفقترین رمانهای زنان ایران و یکی از بهترین رمانهای دههی هشتاد قرار گرفته است.
«نگراش نباش» مهسا محبعلی، جشنوارهای است کمیک از موقعیتهای انسانی در موقعیتی خیالی. تهران زلزله آمده و ساکنان شهر دارد فلنگ میبندند و به جاهای «امن» میرود. شادی، دختر شمراننشین، خوشقلب اما بیاعصاب هیچ میلی برای خروج از شهر ندارد. او معتاد است و برای دفع خماری باید هر چه سریعتر به «جنس» برسد. پس سفری شهری را در شمال تهران شروع میکند و در این میان، انبوهی از خردهاتفاقات خندهدار -و در عین حال سیاه و انتقادی- را به چشم میبیند. از دستگیری مادربزرگش در میدان تا منظرهی خودکشی یکی از دوستانش و… شادی در خانوادهای «روشنفکر» و «سیاسی» بزرگ شده و همین تناقض ماجراست.
محبعلی این بار برخلاف سنت «جدی» روشنفکرانهی زنانه -از دانشور تا علیزاده و پیرزاد- دست به کار «هجو» این میراث آکادمیک/فرهنگی/سیاسی میشود. پرسهزنی در شهر در موقعیتی فراواقعی، به قهرمان رمان کمک میکند تا احساس آزادی را در قامت احساس «خلاصی» از میراث نسل پیشین جستجو کند. زبان ژارگون «نگران نباش» حتی اگر به موقعیتهای شهری -سوار بر ترک موتور شدن و…- آن اشاره نکنیم، خود دلیلی کافی برای برجسته کردن قدرت مهیب طنز است…
مگر نه اینکه پیشنهاد روشنفکران ایرانی از آخوندزاده تا دهخدا و هدایت، بازگشتن به زبان مردم کوچهبازار برای کشف قدرتهای پنهان آن بوده؟ به همین دلیل است که تهران فرضی محبعلی با تکیه بر همین زبان، فرسنگها فراتر از مثلا آبادان پیرزاد و شیراز دانشور میایستد. علاوهبر اینکه دیگر خبری از «جدیت» روشنفکرانه و ارزشهای چون «استقلال فردی» و «هویت زنانه» نیست. نگران نباش، اصولا در فضایی «پساارزشی» تنفس میکند. به همین دلیل قادر است شهر را در سیمایی چند وجهی و گونهگون باز شناسد و از طنز به عنوان سپری دفاعی –و نه سلاح تهاجمی- استفاده کند.
او این توانایی را پیش از این در تکداستان درخشان «عاشقیت در پاورقی» به نمایش گذاشته است که با فاصلهی بسیار، داستان کوتاه برگزیدهی من در دهه هشتاد است. اگر سانسور همواره و به طور تاریخی دشمن شمارهیک آفرینش ادبی و به طور مشخص «طنازی» به عنوان بستر نهایی برای «انگولک» کردن قدرت بوده، آیا راهی وجود دارد که از طریق طنز همین سانسور را دست انداخت؟ حاصل کار درخشان از آب درآمده است: عاشقیت در پاورقی، پلی است برای درک اهمیت نگران نباش در فضای ملتهب سیاسی/فرهنگی دههی هشتاد.
فراموش نکنیم که داریم دربارهی سالهای سرنوشتسازی صحبت میکنیم که «زندگی شهری» -شاید برای نخستین بار- به شکل یک خردهجنبش، کانون آفرینش ادبی قرار میگرفت. تهران برای چند داستان بلند که در میانههای این دهه نوشته میشوند، تنها یک پیکره و کالبد نیست؛ همهی چیزی است که نویسنده در اختیار دارد. و رمان نگران نباش، یکی از شاخصترین ارجاعات ادبی به تهران مدرنیستی است. تقریبا هیچ اثری از کلیشههای سنتزده دربارهی خانواده، دوستی و رابطه در این رمان وجود ندارد و «وارونهنمایی» پارودیک شهری رمان به نویسنده کمک کرده است تا پا به یک جهان دیگر بگذارد.
شادی قهرمان رمان او، در عین بیتفاوتی ظاهری، خوشقلب و مهربان است. نگران خانواده و دوستهایش است و به سهم خودش در آن وانفسا به دنبال رفع خطر از آنهاست. اما این پیام نهایی رمان نیست. او نباید «نگران» باشد و این تنها آموزهی جدی رمان محبعلی است. به پیروی از طنازی مدرنیستی ویرجینیا وولف، تباهی و رستگاری در رمان او با یکدیگر همزمان میشوند تا پرده از راز شهر بردارند. اگر خانم دلووی لندن را میپیمود تا از افکار جنونزدهی اشرافمنشانه رها شود، شادی نگران نباش در صدد گسستن از گذشتهی «خردهبورژوایی» در یک «انفعال فعال» است. پس بیهوده نیست که شهر برای او نه تنها یک پسزمینه که بازیگری اصلی برای کشف «آشوب» است. شاید به همین دلیل است که رمان را باید مانیفست «آشوب» دانست تا دعوت به «آرامش».
شما را دعوت میکنم به خواندن و -اگر نخواندهایدـ بازخوانی این رمان طناز و تماشای شهر در لابهلای فرازهای آن…